قمارباز
کمرم خمیده شدهبود. نایای نداشتم. کولهبار سنگینی که همراهم بود را گذاشتم پشتِ در خانهاش و آهی از سرِ راحت شدن کشیدم. از سنگینیاش رهایی یافتم. خانهاش طبقهی اول بود و من مانند پیرمرد فرتوتی بودم که باکولهباری از سنگ و آهن تمام پلههای برج میلاد را پیموده و حالا پشتِ در خانه رسیدهاست. همانجا روی زمین گذاشتماش. حالا احساس سبکی میکردم.
میخواهم بگویم مثل این است که درون دریا بروی و خیس نشوی. یا از بالای درهای سقوط کنی و کوچکترین خراشی هم بر نداری. میدانی از چه حرف میزنم؟ از اینکه نتایج بعضی از کارها دست خود آدم نیست. یعنی خود اتفاق به اختیار است و پیامدش به اجبار. آدم میتواند تصمیم بگیرد که توی دریا نرود، ولی وقتی که رفت حتما خیس میشود. پریدن توی دره دست خود آدم است ولی زخمینشدنش امکان ناپذیر.
در خانه را بازکردهبود. من مانده بودم و لبهای خندانی که نگاهشان میکردم. لبهایی که روی صورتش کشیده شدهبود و تمام جغرافیای هستیام را طی میکرد؛ از شرقیترین دیوار غمهایم تا غربیترین قارهی کشفنشدهی شادیهام. هم اژدها بود و هم مارکوپولو. شاهنشاهِ مغرورِ چشمهایم، ماتِ شعبدهبازی سربازانش شدهبود. حالا چه کاری میتوانستم بکنم جز رها کردن دینام پشت در خانه؟
چه حس مبهمی داشت برام! مبهم اما خوشایند :)
خدا قوت.
خودتو انداخته بودی تو حادثه و باس تا آخرش می رفتی تا ته قصه
باز هم خیلی خوب بود:))